یک شب با علی و فاطمه و فضّه
کوچه ز شوقِ ذات ِ هنرمند فاطمه
حیرت نشسته ، راه شده بند فاطمه
آمد دوباره لحظه ی لبخند ِ فاطمه
در میزند علی ....
قمر از راه آمده
......
فضّه بگو که ؛ فاطمه را خواب بُرده است
دیر آمدی و حسرت ِ مهتاب برده است
چشمش به راه گونه ی او آب برده است
خاموش کن شمعِ سرا
ماه آمده
......
یک صبرِ عمدکن .
کمی در زند علی
وز شوق من به سیم ِ آخر زند علی
جبران کنم گذار که پرپر زند علی
این مرز ماست گرچه شب ِ شاه آمده
.....
الآن صدای او که بالا رود ببین
میترسد از قصّه کجا مانده ای زمین؟
عشقم بیا تو قبل ِ علی بوسه ای بچین
حسّم دوباره سمتِ سحرگاه آمده
.....
در باز شد..
شراب سرِ خانه ریخت باز
خنده میان ِ جمع ِ صمیمانه ریخت باز
رویِ سرِ شاعرِ دیوانه ریخت باز
این خاطراتِ گمشده از چاه آمده
هذا من فضل ربی
تقدیم به مادر سادات
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 12:25 توسط مجید خضرایی
|