محمّدابراهیم همّت ...

میداد گاز راکب و ترس از خطر نداشت

امّا خبر ز حال ِ رفیق ِ سفر نداشت

هی حرف زد : حاجی از این جادّه رد بشیم ...

هرقدر داد زد ....دیگر اثر نداشت

" همّت " هنوز تکیه به پشتش زده ولی

دیگر صدای جبهه دل دشت برنداشت

حاجی؟!،،،، سری مسافر یک جستجو نمود

برگشت دید ... یا ابالفضل ... سر نداشت

ترمز گرفت بغض گرفت و عزا گرفت

در راه بازگشت پی ِ سر ثمر نداشت

با ناله گفت رمز مگوی ِ جبیب را

: مرکز عزیز پرزده با اینکه پر نداشت

هذا من فضل ربی

تقدیم به مادرسادات

به یاد شهید حاج ابراهیم همّت

شهید حسن باقری ...

فرمانده حکم داد که باید رود جنوب

صدّام تانک دارد و سرباز سنگ و چوب

در او چه دیده بود " رضایی۱" که شد رضا؟

یک بچّه ی زرنگ که میکرد میخکوب ...

...با جمله جمله ،جمله ی فرماندهان به خط

ذهنی که کرده بود بصیرت در آن رسوب...

...آنقدر که تمام تنش هوش و گوش بود

علمی که مانده ارثیه از کاشف الکروب

جبهه رسید دست حسن تا شروع شد

والایی ِ شکفتن آن خاطرات ِ خوب

نقّاش ِ جبهه ، شاعر اروند ، ماه دِز

پل زد میان فاصله ی صبح تا غروب

امروز هم به روح تو سرشار خواهشیم

مه پاره ، باز ، بر سرِ خمپاره ها بکوب

هذا من فضل ربی

تقدیم به مادر سادات

به یاد شهیدان حسن و حسین باقری

برادر محسن رضایی فرمانده ی وقت سپاه و کاشف شهید افشردی ( حسن باقری)