وقتی که فتنه دامن ایران گرفته بود

یک عدّه را سیاهی و خسران گرفته بود

وقتی شبی همافر ارتش اُحُد ندید

یک لحظه خواب ، خلوت ایشان گرفته بود

یادم نمیرود که هوا بیقرار بود

یک ارتشی امان ز دربان گرفته بود

آنقدر داد زد چنان التماس کرد

چاره نبود آمده باران گرفته بود

_ " آقا سلام.....نوژه ..... منافق ...کودتا "

طرحی برای کوی جماران گرفته بود

سربر زمین فکند که ؛ " شرمنده ایم ما "

ارتش به پیش چشم خودم جان گرفته بود

وقتی سحر رسید نماز شب امام

یعنی که نقش تفرقه پایان گرفته بود

بازنویسی مجید خضرایی